- Home
- /
- Story Gallery
- /
- رادین و هیولاهای عنکبوتی
رادین و هیولاهای عنکبوتی
Story Pages
1
Page 1
"رادین از پنجره اتاقش به بیرون نگاه میکرد که ناگهان آسمان تاریک شد. موجودات سیاه و ترسناکی شبیه عنکبوت، با چشمهای قرمز و درخشان زیاد، در حال پایین آمدن از آسمان و تار تنیدن روی شهر بودند."
2
Page 2
"رادین با سرعت از اتاقش بیرون دوید و فریاد زد: «مامان ندا! بابا سینا! هیولاها حمله کردن!» مامان ندا با نگرانی به سمت او آمد و او را در آغوش گرفت."
3
Page 3
"بابا سینا با چهرهای مصمم به آنها پیوست. او گفت: «وقتشه که بهشون نشون بدیم با خانوادهی قهرمانها طرفن! رادین، آمادهای؟» رادین سرش را با شجاعت تکان داد."
4
Page 4
"هر سه لباسهای ابرقهرمانی خود را پوشیدند و به خیابان رفتند. هیولاهای عنکبوتی غولپیکر همه جا بودند و تارهای چسبناک سیاهی را در سراسر ساختمانها میتنیدند."
5
Page 5
"یکی از هیولاها به سمت آنها حملهور شد. مامان ندا سریع یک سپر انرژی درخشان درست کرد و جلوی حملهی هیولا را گرفت. او فریاد زد: «رادین، باید نقطهضعفشون رو پیدا کنی!»"
6
Page 6
"رادین با دقت به تارهای غولپیکری که شهر را پوشانده بود نگاه کرد. متوجه شد که بعضی از رشتههای تار، درخشانتر از بقیه هستند و شبیه به حروف انگلیسی هستند."
7
Page 7
"او با هیجان به سمت پدرش دوید و گفت: «بابا! روی تارها حروف انگلیسی نوشته شده! من میتونم بخونمشون! T, G, H, I, L.» بابا سینا با تعجب به حروف نگاه کرد."
8
Page 8
"رادین لحظهای فکر کرد. او به یاد کلاس زبان انگلیسیاش افتاد. این حروف به هم ریخته بودند! او با چشمان درخشان فریاد زد: «فهمیدم! این یک معماست! کلمهی درست میشه LIGHT!»"
9
Page 9
"رادین که قدرت کنترل نور را داشت، دستانش را بالا برد و تمرکز کرد. او با تمام توانش، کلمهی LIGHT را با نوری خیرهکننده در آسمان تاریک نوشت."
10
Page 10
"وقتی آخرین هیولا هم ناپدید شد، بابا سینا کنار رادین آمد و دستش را روی شانهی او گذاشت. «آفرین پسرم! تو با دانشت شهر رو نجات دادی.» رادین لبخند زد. او فقط یک ابرقهرمان نبود، او یک ابرقهرمان باهوش بود."
Continue Your Journey
More stories you might enjoy